از دیشب هم دلم مـیخواد بنویسم!!! هم حسش نیست و نوشتنم نمـیاد!

دوشنبه صبح چشمام ک باز کردم اصلا هیچی یـادم نمـیومد انقدر روز قبلش خسته شده بودم ک اصلا یـادم نیومد من چه وقت و چه موقعی خوابم برد..چشمام ک باز کردم فقط تونستم تشخیص بدم ک تو اتاق خودمم و ساعت 7 صبح نشون مـیده و هم هی صدام مـیزنـه ک بیدار شو از کارات عقب مـیمونی... بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی دیشب هم ک زود زود داشتی کار انجام مـیدادی خوابت برد!!!!(اینم زندگی ما داریم؟؟؟ همـه دیر مـیخوابن خانواده ها معترض مـیشن من ک انقدر بیدار موندم زود مـیخوابم همـه تعجب مـیکنن) من ولی گیج گیج بودم انگاری مغزم ری استارت شده بود...گنگ بود همـه چیز برام که تا چند دقیقه...فکر کنم از خسنگی زیـاد بود...ک بعد یـه مدت زمان کوتاهی همـه چیز و بد بختی هام ک باز بـه این زودی صبح شد و وقت ندارم فکر مـیکردم...از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی و دوباره رو مبل ولو شدم ...سرم درون حال گیج رفتن بود از خستگی....پیش مامـی نشستم و یـه خورده ک شد بابا اومد بالا یـه کاری داشت ...منم خیلی اروم سلام کردم...اما ن مثل همـیشـه...شاید واسه این بود ک یـه کم زیـاد ازش دلخور بودم...اونم جواب نداد...فکر کنم نشنید...چون صدام خودم نشنیدم....انقدر سرد بود رفتارم ک خودم یخ کردم...

دیگه رفتم سر کارام و ظهر از اتاقم فقط موقع ناهار اومدم بیرون ک بـه مامـی گفتم حس رو مـیز نشستن نیست سفره رو رو زمـین مـیچینم تو پذیرایی..اونم مخالفت نکرد...این بار بابا اومده بود خونـه قبل این ک من از اتاقم بیـام بیرون...فکر کنم سلام هم نکرده بودم...دیگه فقط سریع چند که تا قاشق خوردم و از تشکر کردم و رفتم اتاقم...به هیچکسی هم نگاه نکردم....کلا تو عالمـه خودم بودم....تو فکرای خودم غرق بودم و استرس هام واس کارای عقب مونده....

دیگه ساعت 3 بود ک کلاس شـهر داشتم که تا 5 و اخرین جلسه هم بود و یـه ساعت اش هم بـه عنوان جبرانی بهش اضافه شد....رفتیم یـه دوری زدیم و برگشتییم کبعد یـه نیم ساعت اولش من حالم بد شد....حالت تهوع و سر درد عجیبی داشتم..سرم گیج مـیرفت....دیدم تو مسیر پمپ بنزین نداره گفت باشـه بریم سمت خونـه خودتون که تا کارت برس و حالت بهتر بـه بعد ادامـه مـیدیم...نمـیتونستم بـه کلاس هم ادامـه ندم..چون بـه هر طریقی بود حتما ادامـه مـیدادم  تا تموم بشـه و اسمم بره تو لیست به منظور امتحان اصلی و هر چه زود تر تمومش کنم...تو این مسافت کوتاه که تا خونـه نفهمـیدم چجور رفتم نصف راه چشمام بسته بود...انگار دنیـا رو سرم مـیچرخید...جلو خونـه نگه داشتم و فقط سمت درون خونـه دوییدم...در زدم ک بابا باز کرد و این دفعه هیچ سلامـی نکردم تو اتاق خودش بود...منم یـه کم اب بـه سر و صورتم زدم و یکی دو که تا قرص انداختم بالا و یـه کم ک شد  رفتم بلند شم از جام ک از شدت سرگیجه افتادم...یـه شکلات خودم و به کم بهتر شدم...حدود 20 دقیقه ک گذشت دیدم خیلی بهترم...رفتم پایین...گفت بهتری؟ گفتم بد نیستم...ولی و اقای قلمـی مـیگفتن رنگت پریده کلا...دیگه بعد یـه خورده حالم خوبببب خوب شد...خخخ انگاری اصلا من نبودم...دوباره شدم همون فاطمـه خنده رو....دیگه امتحان مقدماتی اش هم ازم گرفت و گفت عالی بود و تموم شد....بعد هم گفت تو رو خدا روز امتحان ابروی ما رو نبر کنار افسر مـیشینی..افسر هم با من فرقی نداره بخدا ...تو رو جان خودت استرس نگیر!!! 

اخه واقعا اسم افسره و بد بودناشون مـیاد من کلا تو ماشینم استرس مـیگیرم نمـیدونم چرا! کلا حول مـیشم  و دست و پام گم مـیکنم..شاید چون خیلی بد برام گفتن از سخت گیری هاشون..حالا ایشالا ک بخیر خواهد گذشت....

رعد دیگه که تا بریم خونـه من و داشتیم راجب حرفای دیشب من و بابا حرف مـیزدیم ک گفت فاطمـه ازت خیلی ناراحته....فکر نمـیکردم رفتارمتاثیری داشته باشـه...گفتم خوب منم خیلی ازش ناراحتم خیلیییییی.. بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی بعد گفتم از من ناراحته؟؟؟؟؟ من هیچ چیز بدی نگفتم...گفت مـیدونم تو منظورت بد نبود...خودشم مـیدونـه...

ولی گفت نباید همچین کلمـه ای رو بکار مـیبردی...گفتم من هیچ کلمـه بدی بکار نبردم..هیچ بی احترامـی هم نکردم...گفتم جدای از اون کار بجا بحث راجب اون مسئله اومد دقیقا مـیگه تو نباید همچین حرفی مـیزدی..هر چقدم خواستم متقاعدش کنم مـیگه استباهه..منم هیچ اشتباهی ندیدم...

گفت  امروز  ک رفتی بعد ناهار تو اتاقت..بابات گفت دید!!!بخاطر همچین مسئله ای بـه من سلام هم نمـیکنـه!!!یعنی من بهش گفتم این کار نکن !! این حتما رفتارش انقدر تغییر کنـه!!گفت از دیشب که تا حالا و از رفتار سردت خیلی ناراحته خیلی زیـاد...

گفتم رفتار من واقعا تاثیر داشت؟؟؟ (اخه فکر نمـیکردم هیچ تاثیری تو بابا داشته باشـه..منم واسه تاثیر گذار بودن همچین رفتاری نداشتم...بابا هم کلا بای کار نداره ک بگم ناراحتش مـیکنـه رفتار من با نـه! فقط مودب بودن براش شرط اول داره!)گفتم من واقعا هیچ منظوری از رفتارم نداشتم...تازه صبح هم سلام کردم هر چقد اروم..دیدی جواب سلام ام رو خودش نداد!!! دیگه جلو مغازه وایستادیم که تا بیـاد درون خونـه رو باز کنـه...سرش شلوغ بود منم نگاه نکردم بـه اون طرف... گفت صداش کن..گفتم من نمـیرم...شلوغی رو بهونـه کردم ک خجالتم مـیاد و اینا...ولی واقعا یـه جوری از بابا خجالت مـیکشیدم بیشتر و غرورم هم یـه کم اجازه نمـیداد....جلو درون ک اومد سلام کردم... و خودم مشغول حرف زدن با نشون دادم...جواب نداد!!!گفتم دیدی ؟؟؟ دیدی جواب نداد؟؟؟ دیگه بـه من نگو ک من سردم!! گفت جواب نداد؟؟؟ گفتم شما جواب سلام شنیدی؟؟؟ گفت باشـه من بهش مـیگم ک بچه ام وقتی سلام مـیکنـه جواب نمـیدی بعد چجور انتظار داری؟؟ گفتم هر چقدر ک ناراحت باشم و قهر باشم هیچ وقت بی ادبی نمـیکنم ...چون خودت یـادم ندادی ک بخوام بی ادب باشم!!!دیگه کلی راجب شب قبلش و این ک بابا چرا زیر بار نمـیره و اینا باهم حرف زدیم...از همـه چیزایی ک که تا حالا تو دلم مونده بود باهاش حرف زدم...یـهو وسط یـه حرف اشکم درون اومد....گفتم من هیچی تو زندگیم کم نداشتم..ولی از بابام خیلی دورم....تنـها رابطه من با بابا مـیشـه نیـاز مالی...و این ک چند سال اخیر یکم خودم باعث بهتر شدن این رابطه شدم...یـه کم صمـیمـی تر شدیم...من خیلی جاها بجای تو بـه بابا احتیـاج داشتم و محبت هاش...ولی اون!!! مـیگه فاطمـه چقدر من باهاش حرف زدم؟؟؟ مـیگه نمـیتونم!!! خوب دوست داشتن طرف معلومـه دیگه!!! حتما ک نباید ابراز بشـه!! کلا هیچ وقت احساسش ابراز نمـیکنـه...

من ته اش راحت بودنم با بابام مـیشـه یـه خورده حرف زدن...ولی دوست داشتم عین م باهاش راحت حرف ب...اون مشکلی نداره ولی من احساس راحتی نمـیکنم...بهش نزدیکم ولی باهاش راحت نیستم تو بعضی مسائل ..اینـه ک خیلی اذیتم مـیکنـه....گفتم نیگا! با ی راحت حرف مـیزنن با هم...راحتن با هم...ولی رابطه من و بابا اینجور نیست...خوب ی یـه کم زیـاد بابایی تشریف دارن...و این ک خودش لوس مـیکنـه ...من و اون شخصیت کاملا متفاوتی داریم...من نمـیتونم بـه بابام راحت ابراز احساسات کنم مثل ی....ولی خوشحالم ک تونستم یـه کم از فاصله ام با بابا کم کنم....

دیگه بحثم با تموم شد و کلی حرف زدیم و خالی شدم اونم گفت این حرفایی ک بـه من مـیزنی بـه بابات بگی و همـینجور با بابات حرف بزنی خیلی تاثیرش بیشتره! گفتم هم نمـیتونم! هم ابم با بابا تو یـه جوب نمـیره چون هر دومون رفتارامون یـه جوره و ته اش دعوا مـیشـه!  باز  من یـه چیز مـیگم عین دیشب بدون منظور بـه خودش مـیگیره

!ترجیح مـیدم ساکت باشم! ...رفتم تو اتاقم و شروع کردم بـه کار دیگه جز دو دفعه از اتاقم بیرون نیومدم..اومدم بیرون هم سلام کردم بلند...(دلم اتیش گرفته بود ک مـیگفت بابات ناراحته...قلبم داشت از جاش درون مـیومد..نمـیتونستم تحمل کنم..احساس خفگی مـیکردم) دیگه قصد شام خودن نداشتم ک بخاطر من ساندویچ خ  و اومدن خونـه ...چون وقت بیرون رفتن برا شام نداشتم....دیگه توفیق اجباری بود ک مجبور بودم بشینم پای مـیز اونم سر جای خودم کنار بابا...اصلا هم بـه رو خودم نمـیاوردم..ساکت بودم اما یکی دو که تا چیز مـیخواست تند تند بهش مـیدادم ک خودش نگیره...

دیگه این شروع اشتی بود از طرف من.... دیگه فرداشم مامـی ناهار حاضر کرد و قرار بود صبح روز بعدش با هم بریم خونـه مادر جون ک گفت کاراش زیـادده دست تنـهاس من مـیرم کمکش تو فردا بیـا...دیگه مامـی ناهار حاضر کرد و رفت...منم سفره رو چیدم و بعد یـه ساعت بابا اومد...دیگه سلام کردم و طبق معمول برا ی ناهار گرفتم...من و بابا ناهارمون خودیم...دیگه نبودن هم باعث شد من کلی سوال ازش پرسیدم..دقیقا رابطمون عادی و مـهربون شده بود...

من خیلی خوشجال بودم..بعدم گفتم ناهار خورد من صدا کنـه..من مـیرم اتاقم...و کاری داشت بهم بگه....

دیگه اومد اتاقم و گفت ی اومد درون براش باز کنم ک داره مـیخوابه...شب هم  به همـین روال گذشت و من از ساعت 4 که تا ساعت 9 اتاق بودم....بعد برا بابا چایی بردم و دوباره برگشتم اتاق ک دیگه که تا 3 صبح...بعدش حدود یـه ساعت یـهو خوابم برد رو کارام چشام ک باز کردم داشتم سکته مـیکردم...من خوابم بود و باید اتود مـیزدم اونم زیـاد...یـه 5 دقیقه هم اون شب برام غنیمت بود چه برسه بـه یـه ساعت....دیگه تند تند ادامـه دادم....ک یـهو بابا اومد اتاقم و گفت نمـیخوای بخوابی؟ گفتم کارام زیـاده نمـیرسم ...نزدیک بـه یـه ساعتی خوابم بود...دیگه رفت و منم حاضر شدم بعد کار و منتظر بودم ک با عمو برم حوصله این ک بخوام خودم برم رو نداشتم...ساعت 6 بود ک رفتم تو حیـاط منتظر عمو شدم...دیدم ده دقیقه گذشت و نیومد ک زنگ زدم بهش و گفت وای فاطمـه تو رو یـادم رفت نصف مسیر رفتم..الان مـیام دنبالت....هر کاری کردم و گفتم نیـا بخدا خودم مـیرم و اینا..فکر کردم قبول کرد رفتم بالا ک ده دیقه بعد زنگ زد بیـا پاییینم..رفتم پایین و گفتم خوب مـیومدم اخه چرا اومدی! گفت بهت گفتم مـیام دیگه! دیگه اعتراضی نکردم..دلمم براش سوخت بیچاره واس من دوباره برگشته بود...

دیگه دم درون خونـه مادر جون پیـاده شدم ک دیدم حیـاط شلوغه و دارن حلیم بار مـیزارن...مادر جون سالی یـه بار نظر حلیم پزی داره...یـه قابلمـه خیلی گنده....

دیگه سلام کردم و انقد خوابم مـیومد ک گیج مـیزدم...همـه گفتن باز تو نخوابیدی دیشب؟؟ گفتم نـه مادر جون مـیگه قیـافت داد مـیزنـه...خخخخ

دیگه سریع لباسام عوض کردم و حاضر شدم  هر چقدرم اومدن بالا موقع صبحونـه گفتن بیـا بخور گفتم مـیل ندارم و نخوردم....دیگه پدر جون من که تا یونی برد و با استاد پ.ک کلاس داشتیم....و خبر اومد ک استاد پ.ک گفت من کلی کار دارم امروز و دیر مـیام و شایدم اصلا نیـاد ولی شما ها بمونید....هوا هم کلی بارونی بود...و بعد ظهر هم کلاس داشتیم دیگه بچه ها نرفتن...برگشتیم دیگه ساعت 11 بود ک پ.ک اومد کلاس و حضور و غیـاب کرد و قصد داشت بره....ک کار بردن بچه ها براش گفت من عجله دارم بخدا....دیگه کار یـه سری دید و از اونجایی ک نیمـی از بچه ها کاراشون که تا نصف تایید بود...و من هیچی ازم تایید نکرد دیگه دست از لجبازی برداشت چون مـیدونست بیفتم مشکل اونـه نـه من چون من کار انجام دادم! دیگه موتیف بلاخره تایید کرد....من کلا ذوق مرگ شدم...(مـیگم اذیت مـیکنـه اینجاس! همون موتیف اولیـه رو  ک اوایل ترم نشون دادم تایید کرد!)

بعد هم رفت و دیگه واسه کلاس بعدی من رفتم خونـه مادر جون ک یـه کم کار انجام بدم...و حس دانشگاه موندن نبود..از مونا و معظمـه خظی کردم و  هر چی بهشون گفتم بیـایید با هم بریم گفتن جمع زیـاده امروز خجالت مـیکشیم...دیگه منم رفتم...کل راه پیدا رفتم...تو بارون شدید..عشـــــــــق کردم...هوا عالی بود..رسیدم خونـه موش اب کشیده بودم.....حلیمشون هم حاضر بود.....دیگه مادر جون هم مـیدونست من تو جمع نمـیتونم کار انجام بدم..و طبقه اول شلوغ بود نسبتا.. بهم گفت لباسات عوض کن و کلید بردار برو طبقه دوم بـه کارات برس...دیگه رفتم و اتی و مریم و بقیـه خانومایی ک نمـیشناختم دیگه بهشون سلام کردم و لباسام عوض کردم رفتم بالا....یـهو دیدم زنگ زدن بعد دو ساعت ک بیـا ناهار بخور...گفتم نمـیخورم..گفت ساکت نـه صبحونـه خوردی نـه شام الان حتما مـیخوای بیفتی غش کنی! گفتم نترس انقد تپل هستم ک غش نکنم....گفت برات مـیارم ...گفتم نـه نمـیخواد مـیام ک دیدم قطع شد و نشنید ..دیگه تند تند رفتم پایین ک نیـاد...با بلوز شلوار بودم و موهامم وقت نکردم جمع کنم همـه اش دورم ریخته بود و از شالم زده بود بیرون ...رفتم تو ک یـهو شوک بهم وارد شد جمعیت دیدم...نمـیدونم چجور یـهو انقدر زیـاد شدن خانوما!!!دیگه پدر جون گفت بیـا پیش من بشین ک گفتم مـیرم تو اشپز خونـه...خدا رو شکر زیـاد مردی نبود..جز عمو کامران(دوستای خانوادگی خیلییی نزدیک پدر جون اینا) ک پیشش راحتم نسبتا ...و امـیر حسین ک خیلی از من کوچیکتره فکر کنم 17 سالش باشـه....

دیگه اتی گفت فافا اگه من نمـیگفتم فاطمـه نیستی بت نمـیگفت بیـای ناهار بخوری! ت فکر کرد تو تو پذیرایی نشستی پای سفره! خخخ منم گفتم نیگا من مـیگم من از تو جوب پیدا ی باور نمـیکنـه! دیدی من دوست ندارن!!  گفت بابا خیلی بد !!! من تو این همـه مشغله!!! من تو رو از تو جوب اوردم!!! گفتم نـه عشقم شوخی کردم
دیگه سریع خوردم و رفتم بالا....یـه کم کار انجام دادم و رفتم  کاغذ هام نصف کنم و برا بردن تو کلاس ک لبه کاغذش تیز بود و دستم برید...کلی ازش خون اومد...اون لحظه حس مـیکردم جا کاغذ دستم با شمشیر بریده شده ک انقد خونش بند نمـیاد!

دیگه رفتم پایین و مادر جون قرار بود یـه ساعت دیگه روضه داشته باشـه ک انقددددددر شلوغ بود و خانومای جدید تر اومدن ک من فقط سلام کردم و سرم انداختم پایین.کلا از خجالت تو افق بودم! رفتم اتاق و لباسام عوض کنم ک دیدم اونجام هستن!! کلا همـه جا بودن! رفتم تو اتاق مادر جون اینا و دیگه سریع حاضر شدم زنگ زدم اژانس بیـاد  و از اون محفل و جو بد خلاص شدم....

دیگه بعدشم کلاس استاد رئیسی و تا رسیدم معظمـه و مونا منتظر من بودن..صندلی کنارشون خالی گذاشته بودن به منظور من...دیگه مونا هم قبل رسیدن استاد من بغل کرد و گفت باز چرا این دخمل ما اخموئه! گفتم دستام مـیسوزه ! دیگه کلییی لپای من کشید! فکر کنم لوپای من که تا ته ترم کش بیـاد بس این لوپای من مـیکشـه! گفتم موناااااااااااا درد مـیاد!!!! مـیگه دیگه مـیخوای انقد لوپات خواستنی نباشـه! (این دوست ما داریم!)
دیگه تو کلاس هم همـه کلی مقوا و مرکب و اینا بودیم و استاد کلی برامون چیزای جدید با روش های جدید نوشت....و کار دید  و وقتی داشت مـیدید خداییش یـه سری نوشته ها خیلی خوب بود...بعد مونا مـیگفت استاد فلان نوشته خیلی قشنکه..اون خیلی خوبه و اینا!!یـهو استاد خندید گفت چقد تو گوشش خوندی بیـاد تعریف کنـه!!!گفتم استاد!!!! گفتم مونا خوب برو بشین جون مادرت الان دو که تا کار هم بخواد تایید بشـه انقدر تعریف مـیکنی استاد منصرف مـیشـه!!استاد کلی خندید

بعد کلاس هم با معظمـه رفتم یـه چند که تا چیز مونا مـیخواست براش خ...چون خودش سر کار مـیره و وقت نمـیکنـه..وقت من ازاد تر بود رفتم براش گرفتم....دیگه معظمـه با خودش برد ..چون من دستم جا نبود....

بعد  هم تو تاکسی یـه 100 تومانی بـه نرخشون اضافه شده بود...من نمـیدونستم چون اون مسیر زیـاد نمـیرفتم...بهش کم دادم...بعد یـه مـیدون قبل نگه داشت! گفت مگه نمـیخواستی پیـاده بشی! گفتم نـه مـیرم ته مسیر! گفت خوب این نرخ اونجا نیست! 100 تومان روشـه! گفتم من این مسیر نمـیومدم ...نمـیدونستم عذر خواهی کردم و دیدم یـه خانومـی جلو نشسته ...اونم نمـیدوسنت دنبال 100 تومانی مـیگشت بعد 200 تومانی داشتم ته کیفم دادم بـه راننده و گفتم واس این خانوم هم حساب کنید...خانومـه کلی تشکر کرد ک مـیگفت داشتم دنبال 200 تومانی مـیگشتم ک برات حساب کنم...تو کوچیکتری و اینا..گفتم من داشتم و عیب نداره..دیگه کلی تشکر کرد....جلو ترش هم یـه خانومـی بود با یـه بچه دو قلو و با لباس های یـه جور..انقدر جیگیلی بودن ک نگو! هر کاری مـی نمـیتونستن سوار ماشین بشن ک کمکشون کردم  بشینن...مادره کلی تشکر کرد..مـیگفت این دو که تا همـیشـه موقع ماشین سوار شدن انگار مـیخوان از کوه بالا برن بس لفتش مـیدن

دیگه رفتم خونـه و کلی دم درون موندم دیدمـی نیست انگار! زنگ زدم ک گفت مسحد خخودش برنامـه روضه داره و باهاشون هماهنگ شدن ک حلیم ببرن به منظور مردم! دیگه رفتم کلید از زندایی گرفتم و بعدشم یـه کم استراحت کردم ک حاضر شدم...به دایی زنگ زدم ک مـیاد دنبالم یـا نـه! گفت مـیام!

(خیلی تلاش کردم کار ندم بیرون ولی واقعا نمـیرسم...فعلا یـه قسمت کوچیکش دادم بیرون) دیگه بعدش با دایی رفتیم پیش خانوم اشفته پور ک قبلا تو کاردانی نمـیرسیدم و کار براش مـیبردم!

کلی هم بهم تبریک گفت بابت کارشناسی و دیگه کارا رو بهش دادم...بعد بـه این نتیجه رسیدم خیلییییییی وقته ک کار براش نبردم! چون نرخش کلی بالا رفته بود!بعدم گفت حالا سر قیمتش بعد حساب مـیکنیم خانم *** الان بزار من کارا رو انجام بدم! باز شروع کردی مـیخوای تن تند حساب کنی! گفتم خوب حتما بدونم دیگه! دیگه نگفت و گفت بزار انجام بدم و درست باشـه بعد! دیگه بعدشم با دایی برگشنم...

شب همـه خونـه دایی جون بودیم تولد محنا بود....قرار بود بشینم به منظور مقدماتی کتبی اش بخونم ک نزاشت گفت بیـا بریم من اونجا تنـهام! 

رفتیم و دیگه تولد و کیک و از این بند و بساط ها ...ما وخانواده مادریش!

دیگه هر چیزی ک دایی مـیخرید طبق معمول دو تا!!!!!!!! کلا ی و محنا اینجورین ک که تا مـیتونن همـه جیزشون مـیخوان با هم داشته باشن....

دایی به منظور مـهنا عروسک خریده بود...و خواست برا ی بخره ک تو انبار داشت و تو مغازه نداشت! گفت سفارش دادم برات بیـاره دایی جون!!! من موندم مـیگم داییی!!! بخدا این بزرگ شده ! باز عروسک! دیگه تو اتاقش جا نیست! گفتم خوب صد و خورده ای مـیخوای پول عروسک بدی بده یـه چیز بخر ک ارزش داشته باشـه خوب! ی هم مـیگه نـههه من همون عروسک مـیخوام! این بزرگ بشو نیست کلا! دایی مـیگه شما ها چه کار دارید همون عروسک مـیخواد بچه براش سفارش هم دادم...ی هم ذوق مرگ شد....حس کردم این الان 2 سالشـه!
دیگه بماند ک عطر و ادکلن و بقیـه چیزا رو هم ک برا مـهنا خرید برا ی هم خرید! کلا این دو همچین موجوداتی هستن! ی هم واس خودش یـه چیزی تزئینی براش خریده بود..سریع برگشت برا تولد مـهنا از طرف خودش خرید ک یـه جور داشته باشن! (یـه همچین موجواتی هستن این دو تا....حس جاری بهم مـیدن وقتی این کارا رو مـیکنن...وقتی خرید هم بریم با هم همـینن!!خدا نکنـه یکیشون یـه چیز انتخاب کنـه! اون یکی هم مـیخاد دااشته باشـه!)
دیگه بعدشم کلی عگرفتیم و من و با هم نشستیم...تازه وقتی بابا اومد هم بهش دست دادم نشستم کنارش....خیلی هم تحویلم گرفت

موقع خوردن کیک بود ک دایی اومد به منظور من بیـاره...من رو صندلی چوبی نشسته بودم...از اینایی ک پایـه هاشون حرکت مـیکنـه و مـیشـه تاب خورد! بـه قول خودم صندلی خونـه مادر بزرگ!منم نمـیدونم مـیشینم روش یـه استرسی مـیگیرتم...نشسته بودم لبه اش...چون رو مبل جا نبود و از دور بیشتر مـیشد همـه رو ببینم....

دایی یـهو من چسبون بـه ته صندلی و و من که تا ته برد پایین و کلا که تا چند دقیـه معلق بودم رو هوا با صندلی....بد جنس مـیدونست من مـیترسم...انقدرم محکم گرفته بودتم ک نمـیشد تکون بخورم..من فقط تو اون 5 دقیقه جــــــــــــــــیغ کشیدم....بقیـه هم فقط مـیخندیدن...

گفتم دایی مـیکشتمت ولم کن....و فقط جیغ و جیغ و جیغ....اونم ول کن ماجرا نبود..قلبم داشت مـیریخت.....ول کرد وقتی صندلی رو دوییدم دنبالش ک دیدم  زشته جلو خانواده زندایی دیگه براش خط و نشون کشیدم و گفتم ببین من کجا تلافی مـیکنم! اونم فقط مـیخندید! کلا رو مود اذیت منـه!

بعد شام و این چیزام  من و رفتیم خونـه مادر جون و تا وسایل هام جمع کنم ....کلی حرف زدیم و خندیدیم دو تایی.... بعد اینا دم درون متظر شدن که تا برم! با همـه خظی کردم و رفتم  بعد قرار شد رسیدیم شـهر خودمون حلیم های بقیـه خانواده رو پخش کنن اون چند تایی ک مونده بود..بعد هم من برا معصومـه گرفته بودم و بردیم براش! دیگه زنگ ک زدم منتظر شدم بیـاد پایین ...من فکر مـیکردم اون قراره بیـاد  اون فکر مـیکرد من قراره برم بالا...ک اخر بعد 10 دقیقه خیلی سردم شد رفتم بالا و مـیگفت کجا بودی!!! گفتم تو حیـاط منتظر بودم...دیگه تند تند بهش دادم و بغلش کردم و برگشتم گفتم دیر شده بعد حرف مـیزنیم....

دیگه اومدیم خونـه و فرداش هم ساعت 3 ازمون کتبی داشتم...ک اون پسرایی ک با من تو کلاس بودن هم اومده بودن بعضی هاشون...یکی بود توشون ک تازه با هم یکم حرف زدیم....برگشتتیم سر امتحان..ک اقای غفاری گفت تو چند که تا دفعه قبل غلط داشتی! گفتم هر دو بار 7 تا! گفت خوبه که! ولی چرا قبول نشدی! تو ک تو کلاس هی جواب مـیدادی! گفتم چون نخونده مـیام وقت نمـیشـه! گفت چرا! گفتم درس و دانشگاه و اینا! گفت باشـه ....دیگه از اون پسره هم پرسید و اونم دقیقا هر دو دفعه 7 که تا غلط داشت.... دیگه رفتم نشستم و اونم صندلی کنار من بود....اقای غفاری وقتی سرش اونطرف بود دو که تا رو بهش رسوندم....دیدم نمـیفهمـه رو دستمال نوشتم....کلی خندیدیم....دیگه اون برگه اش زود تر داد و 5 که تا غلط داشت بیچاره! منم 3 که تا غلط داشتم و قبول شدم! 

رفتم پایین رفته بود تاکسی بگیره ک برگشت عقب من دید گفت چکار کردی! گفتم قبول شدم! گفت بعد خدا رو شکر ...خیلی هم عالی...گفتم تو چی! گفت وقت نمـیکنم بخونم..مغازه و دانشگاه و اینا! دیگه گفتم منم همـینجورم! بعد بهش یـه نرم افزار معرفی کردم و خظی کردیم....

دیگه شب هم قرار بود مـهدی و بقیـه برن خونـه دایی جون اینا! ک گفت با بچه ها مـیایم دنبالت بیـا خوش مـیگذره! ک قرار بود برم و بعد گفتم درس دارم نمـیشـه! بـه هم زنگ زدم و گفتم نمـیام ک کلی نق زد....دیگه شب هم خسته بودم زود خابم برد....

الانم شنبه با استاد قرنی ژوژمان(ارائه کار) دارم و کللی کارم مونده...تازه با استاد پ.ک هم امتحان و کنفرانس دارم!!!! موندم چجوری برسم!!!!

خدا بخیر کنـه! بازم حتما امشب شب زنده داری کنم فکر کنم! 

و یـه خبر دیگه این ک تو جمع دوستای هنرستانم ک 5 نفر بودیم...ک معصومـه هم جزشونـه...فقط من و یکی از دوستام مجرد بودیم! ک الان تنـها شدم!

اون دوستمم پـــــــــــــــر! رفت قاطی مرغا! معصومـه زنگ زد  و هر دومون جیغ زدیم از خبر جدید!!!بعد گفت وایییی فاطمـههه تو موندیـااا!!! بخدا اخرش من خودم حتما شوهرت بدم! کشتی ما رو بس بـه همـه رد دادی! گفتم خوب دیگه فکر کنم حتما فعلا قطع رابطه کنم باهاتون همـه شوعر دارید بعد من اغفال مـیکنید! گفت غلط کردی اخرش من خودم بـه این زودی شوهرت ندم معصومـه نیستم!!! منم گفتم عمراااااااا....شما درون خودتون دیدید و شوعر کردید ..من درون خودم نمـیبینم! دیگه کلی جیغ جیغ کردیم با هم....و بیچاره بازم هر کاری کرد تو کتم نرفت! گفت دیگه فهمـیدیم شاهزاده سوار بر اسب سفید هم درون تو تاثیر نداره!!! چون اونم رد مـیکنی! شاهزاده سوار بر خر سفید خوبه!!! گفتم نـه دیگه شوما زحمت نکش...من نـه خر مـیخوام نـه اسب!!!! 
این دوستمون هم شوعرش قدیما یکی از شاگردای بابا بود....و من تازه دوزاریم افتاد کی بود!!! امارش بابا یـهو داد! خیلیییییییییییی ولی خوشحال شدم ..براش از ته دلم ارزوی خوشبختی مـیکنم....اصن ذوق مرگ شدم شنیدم! بهش زنگ زدم و کلی هم بهش تبریک گفتم و هنوز هم باورم نمـیشـه!

از خوب شدن رابطه ام با بابایی خیلی خوشحالم....و این ک یـه درون صد کارای درسیم حس مـیکنم کم تر شده!هر چند ک نشده ولی یـه کم ارامش پیدا کردم این دو روز!

دیگه از این ک بهتون سر نزدم  و دیر اومدم ببخشید....یـه خورده زیـادی درگیرم!!!برام دعا کنید...!


: بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی ، بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی




[د خـتـــر ے کــهــ مــَלּ بــا شـــم.... - مطالب آبان 1394 بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی]

نویسنده و منبع |